درسهایی از کتاب خودشناسی
نوشته آلن دوباتن
با اینکه به تعبیری در وجود خودمان سکونت داریم، غالباً فقط موفق میشویم از بخشی از وجود خودمان سر در بیاوریم. حتی گاه فهم دینامیکهای سیارهای در فضا برایمان سادهتر از درک سازوکاری است که در اعماق مغزمان در کار است.
برخی روزها کجخلق یا غمگینیم، بیآنکه اصلاً دلیلش را بدانیم، هرگاه دچار از خود بیخبری باشیم معمولاً به سرگردانی و آشفتگی نیز مبتلا میشویم.ما که با خودمان غریبهایم، در نهایت دست به انتخابهای بدی میزنیم، در موقع مناسب به واکاوی استعدادهای کاریمان نمیپردازیم. با دمدمی مزاجی و رفتارهای زننده دوستانمان را از خود میرانیم. اشتباه خرید میکنیم و برای تعطیلات به جاهایی میرویم که در واقع اصلاً برایمان لذتبخش نیستند.
اما گریز از وظیفهٔ دروننگری به این سادگی هم نیست. تقریباً هر گاه در کار دروننگری تعلل کنیم، هزینهٔ بالایی خواهیم پرداخت. احساسات و امیالی که واکاوی نشدهاند، به سادگی ما را به حال خود نخواهند گذاشت؛ آنان در وجودمان لانه میکنند و انرژی خود را به شکلی تصادفی به دیگر مسائل مجاور خویش میگسترانند. جاهطلبیای که خودش را نشناسد، به شکل اضطراب بروز میکند. حسادت به لباس کینه در میآید؛ عصبانیت به خشم تبدیل میشود؛ اندوه به تدریج به افسردگی میانجامد.
صداقت و راستی یکی دیگر از مؤلفههای کلیدیِ هویت عاطفی ما است. هر چه فردی بیشتر واجد این ویژگی باشد، بیشتر میتواند ایدههای دشوار و واقعیات تلخ را آگاهانه در ذهن خویش بپذیرد، با خونسردی آنها را واکاوی کرده و جدی بگیرد. چقدر میتوانیم در درونمان به واقعیت خودمان اذعان کنیم، به خصوص هنگامی که واقعیت وجودیمان چندان دلپسند نباشد؟
گردوی مغز به شدت دچار این نقص است که نمیتواند بفهمد چرا چنین افکار و ایدههایی در آن جریان دارند. عادتش این است که سرچشمهٔ آنها را شرایط عینی و بیرونیِ جهان بداند، بهجای این که این گزینه را نیز لحاظ کند که شاید ناشی از تأثیر بدن بر ذهن باشند. معمولاً متوجه نقشی نیست که میزان خواب، قند خون، هورمونها و دیگر فاکتورهای فیزیولوژیک روی شکلگیری ایدهها دارند.
بابت چیزهای خاصی اندوهگینیم، اما چون مواجهه با آنها خیلی پرزحمت و دشوار است اندوهمان را تعمیم میدهیم و آن را به شکل اندوهی جهانشمول در میآوریم. نمیگوییم فلان یا بهمان چیز ما را اندوهگین کرده است، بلکه میگوییم همه چیز ناجور و همه نادرستاند. درد را گسترش میدهیم تا علل جزئی و خاصِ آن دیگر در کانون توجهمان نباشد.
جایی در اعماق ذهنمان، بیرون از همه اتفاقات روزمره، یک قاضی نشسته است. او اعمالمان را زیر نظر دارد، عملکردمان را مطالعه میکند، تأثیرمان بر دیگران را بررسی میکند، موفقیتها و شکستهایمان را دنبال میکند، و بعد در نهایت درباره ما حکمی صادر میکند. حکم این قاضی چنان تأثیرگذار است که بر کل تصورمان از خویشتن سایه میافکند. میزان اعتماد به نفس و نیز همدلیمان با خویشتن را نیز تعیین میکند؛ بر مبنای آن است که خودمان را موجودی ارزشمند میدانیم یا برعکس موجودی محسوب میکنیم که اساساً بهتر میبود وجود نداشته باشد. این قاضی مسئول همان چیزی است که عزت نفس میخوانیم.
برای این که شجاعتمان به حدی برسد که روراستتر با خودمان روبهرو شویم، به درک گستردهتری از معنای امر بهنجار نیازمندیم که به ما قوت قلب ببخشد. همه اینها بهنجار است: این که دچار حسادت شویم، بیمزه باشیم ، ضعیف باشیم، نیازمند دیگران باشیم، متظاهر باشیم، وحشتزده یا خشمگین باشیم.
وقتی با غریبهای دیدار میکنیم که دارای چیزهایی است که ما فاقدشان هستیم (شغل بهتر، ماشین و خانه بهتر)، در صورتی که عشق ما به خودمان کم باشد، احتمالاً بیدرنگ احساس بیارزشی و رقتانگیزی میکنیم. یا اگر سطح عشق ما به خودمان بالاتر باشد، احتمالاً کماکان اطمینان خواهیم داشت که آنچه داریم و آنچه هستیم شایسته و قابلتحسین است. وقتی شخصی دیگر ما را میآزارد یا تحقیرمان میکند، چه بسا بتوانیم از کنار این توهین بگذریم و هیچ اعتنایی نکنیم، زیرا اطمینان داریم که ما هم حق داریم همانطور که هستیم وجود داشته باشیم.
گاه میکوشیم غم و اندوهی را که نتوانستهایم صادقانه با آن روبهرو شویم پشتِ حد اغراقآمیزی از سرخوشیِ دیوانهوار پنهان کنیم. در این حالت نه تنها شادمان نیستیم بلکه به تمامی ناتوانیم از این که حتی کوچکترین اندوهی را احساس کنیم، زیرا در این صورت به کلی غرق غمهای فروخوردهمان میشویم. برای همین با پافشاری تمام گرایشی شکننده در خودمان میپروریم که مدام بگوییم همه چیز خوب است.
ما اغلب خیلی خوب میدانیم که چطور برای غریبههای اطرافمان دوستان خوبی باشیم، اما به خودمان که میرسد نابلد هستیم. وجه امیدبرانگیز این واقعیت آن است که بنابراین پیشاپیش واجد مهارتهای لازم برای دوستی هستیم. تنها تفاوت این است که تاکنون این مهارتها را در ارتباط با کسی که احتمالاً بیشترین نیاز را به آنها دارد به کار نینداختهایم؛ روشن است که آن شخصِ محتاج، خود ما هستیم.
یعنی شیوهٔ خاصِ بروز امیال و ترسهایمان و نیز شیوهٔ واکنش شخصیت ما به رفتارِ ــ مثبت یا منفی ــ دیگران. ساختار هویت عاطفی ما حول چهار مضمون اصلی بنا شده است: عشق به خویشتن، صداقت و راستی، ارتباط و توکل .شدت خاص هر یک از این مضامین و نیز نظم و ترتیب آنها است که وجود عاطفی ما را شکل میبخشد.
آیا به شکلی معقول و موجه برای خودمان ارزش قائل هستیم، تا قادر باشیم خواهان شرایط مناسب برای عملکرد بهینهٔ کاریمان باشیم و به حق انتظار داشته باشیم که این شرایط برآورده شوند؟ عشق به خویشتن تعیینکنندهٔ این است که چقدر میتوانیم مستقل باشیم، و چقدر میتوانیم روی ایدههای حلاجیشدهای که ارائه میدهیم پافشاری کنیم و حتی وقتی دیگران آنها را نمیفهمند کماکان به درستیشان باور داشته باشیم. وقتی سطح عشقمان به خویشتن به قدر کافی باشد، میتوانیم به سهولت به دیگران نه بگوییم؛ دیگر دیوانهوار سعی نخواهیم کرد دیگران را راضی نگاه داریم.
هرگاه در کار دروننگری تعلل کنیم، هزینهٔ بالایی خواهیم پرداخت. احساسات و امیالی که واکاوی نشدهاند، به سادگی ما را به حال خود نخواهند گذاشت؛ آنان در وجودمان لانه میکنند و انرژی خود را به شکلی تصادفی به دیگر مسائل مجاور خویش میگسترانند. جاهطلبیای که خودش را نشناسد، به شکل اضطراب بروز میکند. حسادت به لباس کینه در میآید؛ عصبانیت به خشم تبدیل میشود؛ اندوه به تدریج به افسردگی میانجامد. اموری که انکارشان کردهایم، سیستم را تحت فشار و تنش قرار میدهند و دچار تیکهای مضر میشویم؛
ما نمیتوانیم وجودمان را به تمامی از نو بازسازی کنیم: ما بهناچار همیشه در معرض هجوم خودپرستی، حسادت، غرور جریحهدار، فراافکنی و حملات خشم و هراس و بیزاری خواهیم بود. به تعبیر دیگر، همهٔ ما بنا به طبیعتمان محکوم به این هستیم که با همین سازوکارهای مغزی وارد جهان شویم و زندگیمان را سر و شکل دهیم که گاهی اوقات دچار خطاها و کاستیهای فاجعهبار هستند. اما اگر خودمان را آماده کرده باشیم، حتی طولانیترین راهها را نیز خواهیم رفت تا با معضلات ماشین مغزیمان مقابله کنیم؛ یعنی بپذیریم که همواره به واسطهٔ یک دیوارهٔ شیشهایِ بسیار غیرقابلاعتماد و پراعوجاج است که به واقعیت مینگریم و از این رو بایستی مدام قضاوتها و داوریهایمان را تعلیق کنیم، رانههای ناگهانیمان را تعدیل کنیم.
میزان عشقمان به خویشتن در سراسر زندگیمان تأثیر دارد. شاید وسوسه شویم فرض کنیم که گرچه سختگیری به خودمان کاری دردناک است، اما در نهایت برایمان مفید واقع خواهد شد. وقتی مدام خود را شلاق میزنیم تصورمان این است که این راهبردی برای بقا است، که ما را از خطرات فراوانِ افراطگریها و رضایتهای بیوجه از خویشتن حفظ میکند. اما خطراتی که ناهمدلیِ مدام نسبت به گرفتاریهایمان در بر دارد، اگر بیشتر نباشد کمتر نیست. نومیدی، افسردگی و اضطراب به هیچ وجه خطرات کوچکی نیستند.
باید بدانیم که عشق شرافتمندانه به خویشتن با خودخواهی فرق دارد: عشق به خویشتن یعنی احساس صحیح احترام به خودمان.
اگر جستجویمان برای خودشناسی موفقیتآمیز باشد، در نهایت باعث خواهد شد که اذعان کنیم چقدر شناخت کمی از خودمان داریم و شاید حتی هرگز نتوانیم به شناخت کامل و بینقصی از خودمان برسیم.
No comment