۲۷ مهر ام ماه سال ۱۴۰۳ / ساعت ۱۰:۰۸

شازده کوچولو اثر آنتواندوسنت_اگزوپری


‏شازده کوچولو،
داستان بلوغ یک کودک هشت ساله که به زمین سفر کرد عشقش به دل خلبان افتاد روباه اهلی‌اش کرد و مار با نیش به سیاره‌اش برگرداند که گل سرخ تنها خشکیده بود.
برگزیده ای از داستان،

شازده کوچولو پرسید: غم انگیزتر از اینکه بیای و کسی خوشحال نشه چیه؟
روباه گفت: بری و کسی متوجه نشه!

شازده کوچولو گفت:
چطوری حماقتم رو نشون بدم؟
روباه گفت:
برای هر چیزی اظهار نظر کن

روباه گفت: ‎عاشق هیچ گل عجیبی نشو بذار تنها بمونه
شازده کوچولو پرسید چرا؟ روباه گفت؛ خسته میشی میری اونوقت اون تنها‌تر میشه

شازده کوچولو: حرف همو نمی‌فهمیم
روباه: فقط دو تا دشمن میتونن خوب حرف همو بفهمن وگرنه دوستی‌ها پر از سوءتفاهمه…

شازده کوچولو پرسید: گول‌خوردن یعنی چی؟
روباه گفت: همون که اگر نخوری “تنها” میمونی

شازده کوچولو پرسید: کی اوضاع بهتر میشه؟
روباه گفت: از وقتی که بفهمی همه چیز به خودت بستگی داره

شازده کوچولو از گل پرسید: آدم‌ها کجایند؟
گل گفت: باد به اینور و انورشان می‌برد این بی‌ریشگی حسابی اسباب دردسرشان شده

No comment

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

هرگونه کپی برداری از محتوای سایت بدون ذکر منبع پیگرد قانونی داشته و از لحاظ شرعی حرام است.

تمامی حقــوق مادی و معنــوی سایت متعـلــق به سرکــار خانم فاطــمه بسکــابادی می بـاشــد.