شازده کوچولو،
داستان بلوغ یک کودک هشت ساله که به زمین سفر کرد عشقش به دل خلبان افتاد روباه اهلیاش کرد و مار با نیش به سیارهاش برگرداند که گل سرخ تنها خشکیده بود.
برگزیده ای از داستان،
شازده کوچولو پرسید: غم انگیزتر از اینکه بیای و کسی خوشحال نشه چیه؟
روباه گفت: بری و کسی متوجه نشه!
شازده کوچولو گفت:
چطوری حماقتم رو نشون بدم؟
روباه گفت:
برای هر چیزی اظهار نظر کن
روباه گفت: عاشق هیچ گل عجیبی نشو بذار تنها بمونه
شازده کوچولو پرسید چرا؟ روباه گفت؛ خسته میشی میری اونوقت اون تنهاتر میشه
شازده کوچولو: حرف همو نمیفهمیم
روباه: فقط دو تا دشمن میتونن خوب حرف همو بفهمن وگرنه دوستیها پر از سوءتفاهمه…
شازده کوچولو پرسید: گولخوردن یعنی چی؟
روباه گفت: همون که اگر نخوری “تنها” میمونی
شازده کوچولو پرسید: کی اوضاع بهتر میشه؟
روباه گفت: از وقتی که بفهمی همه چیز به خودت بستگی داره
شازده کوچولو از گل پرسید: آدمها کجایند؟
گل گفت: باد به اینور و انورشان میبرد این بیریشگی حسابی اسباب دردسرشان شده
No comment