درسهایی از کتاب بینوایان
نوشته ویکتور هوگو
ژان والژان و کشمکش با وجدان در بینوایان
🍃 یکی از جذابترین چالشهای انسان، کشمکش با وجدان برای اتخاذ تصمیم درست است. ویکتور هوگو در بینوایان این چالش را استادانه و هنرمندانه با قلم خود به تصویر کشیده است.
🍃 ژان والژان، محکوم فراری، سالهاست که موفق شده است با نام متفاوت مادلن و به عنوان شهردار ‘مونتروی-سورمر’ زندگی جدیدی را آغاز کند. در این زندگی جدید او سعی میکند از هیچ کمکی برای راحتی انسانها و نجات آنها از درد و رنج دریغ نکند. مردم شهر او را انسانی متعالی و خیر میدانند و شهرت او به دیگر شهرها نیز رسیده است. در این میان، این تنها بازرس ژاور است که به او مظنون است و احتمال میدهد که او همان ژان والژان فراری باشد.
🍃 در پایان بخش هفتم از این رمان بلند، داستان به اینجا میرسد که ژاور برای عذرخواهی نزد مادلن (همان ژان والژان) میآید و توضیح میدهد که ظن او اشتباه بوده است زیرا که ژان والژان واقعی را دستگیر کردهاند، و او که خود را شان ماتیو مینامد به زودی در دادگاه ‘آراس’ محاکمه میشود.
🍃 این آغاز کشمکش طولانی ژان والژان با وجدان خود است. آیا به دادگاه برود و خود را معرفی کند تا بیگناهی به جای او محکوم نشود، یا ساکت بماند تا زندگی خودش متلاشی نشود و به کارهای بشردوستانهی خود ادامه دهد.
🍃 ویکتور هوگو با هنرمندی و دقت، شرح این کشمکش با وجدان را در حدود ۳۰ صفحه از کتاب میآورد. به نظرم این ۳۰ صفحه نمایش تأثیرگذاری است از هزار توی آدمی، نفس لوامه و نفس اماره و حیرت از اینکه کدام کدام است!
🍃 تمام زیبایی این قسمت در این است که از نظر ژان والژان ساکت ماندن، برای نجات خود نخواهد بود بلکه برای امکان ادامهی کارهای خیر است.
🍃 «این شان ماتیو آدم پست فطرتی است، تردیدی نیست که دزدی کرده، حتما این کار را کرده، پس چه مانعی دارد که او را به زندان با کار محکوم کنند؟ … من در اینجا دنبال کارهایم را میگیرم. ده سال که بگذرد، سرمایهام به ده میلیون میرسد. همه را در اینجا بین مردم تقسیم میکنم. … فقر از بین میرود. فقر که از بین برود، فساد و هرزگی و فحشا و دزدی و جنایت و زشتی و پلیدی نابود میشود. …». او به خصوص به آیندهی کوزت میاندیشد، دختر یتیمی که او سرپرستی میکند و بدون او احتمالا سرنوشت تاریکی خواهد داشت.
🍃 یک ندای درونی در ژان والژان حتی این پیشامد را کار خدا میداند: «هر چه اتفاق افتاده، به خواست خداوند بوده؛ ظاهراً خداوند چنین میخواهد. آیا من حق دارم در آن چیزی که آفریدگار میخواهد دست ببرم و آن را تغییر دهم؟».
🍃 اما ندای دیگری نیز در او شعلهور است که همهی اینها را توجیه برای انجام ندادن کار درست میبیند «ژان والژان! اگر شان ماتیو را فدای خود کنی و همچنان شهردار باشی و با عزت و احترام زندگی کنی، بانگ تایید و تحسین را در اطراف خود میشنوی، و همه با صدای بلند در حق تو دعا میکنند. اما در این میان صدایی هم هست که هیچکس آن را نمیشنود، و آن نالهای است از درون تاریکی که به تو نفرین میکند. … بانگ بلند تایید و تحسین را تنها تو میشنوی، اما این ناله و نفرین، تا آسمانها فرا میرود و به گوش خداوند میرسد».
🍃 در ادامهی داستان ژان والژان خوابی میبیند که او را به یاد مرگ میاندازد، و در نهایت تصمیم میگیرد که عجالتا بار سفر ببندد و به دادگاه ‘آراس’ برود تا ببیند چه پیش میآید.
🍃 در مسیر، چندین مشکل برای او پیش میآید از جمله شکسته شدن چرخ درشکه، و باز آن ندای مرموز با او صحبت میکند که مشیت الهی چنین وضعی را بوجود آورده است تا او به دادگاه نرود، «گناه از او نبود، بلکه خواست خداوند این بود و بس».
🍃 با این حال ژان والژان به آن ندای دیگر گوش میسپرد و به هر شکل خود را به دادگاه میرساند و باقی ماجرا …
🍃 در داستان دگرگون شدن ژان والژان در آغاز کتاب میخوانیم: «اسقف با لحنی باوقار، و با تکیه روی هر کلمه، گفت: برادر عزیزم ژان والژان! بعد از این شما دیگر به بدی وابسته نیستید و به خوبی پیوستهاید. من روح شما را خریدهام تا افکار سیاه را از آن بیرون کنم، و آن را به خداوند بسپارم».
🍃 چه زیباست به خوبی پیوستن، ظلم و بدی نکردن به عنوان یک اصل، حتی اگر اقتضای آن باز ماندن از هدفی والا باشد.
متن آورده شده از ترجمهی استادانهی مرحوم محمد مجلسی، چاپ ۱۳۸۰، میباشد.
No comment