این مردان که زنان را می ترسانند و این پسران که دختران را می زنند و این برادران که خواهرانشان را می کشند، از کجا آمده اند؟
این مردان و این پسران و این برادران از اقلیم بی عشقی آمده اند. از خانه های خالی از شعر و ترانه، از قحطی بوسه و آغوش آمده اند.
مادرانشان کودک همسرانی قربانی بوده اند که نطفه ای را به انزجار و به اجبار در زهدان خود پرورانده اند.
این پسران، میان خط و نشان و ترکه و توبیخِ هزار حرام و مکروه بزرگ شده اند.
آنها نوزادان مصیبت روزگار و تلخی ایامند.
کسی آنها را در گهواره های ناز و نوازش نخوابانیده. گوششان صدایی موزون لالایی را نشنیده.
شب ها کسی برایشان قصه نگفته.
کسی صورتشان را در گلاب شفقت نشسته.
کسی عسل دوستت دارم، بر لبانشان نچکانده.
کسی مرهم موسیقی بر تنهایی شان نگذاشته،
کسی جراحت زخم هایشان را با ابریشم ادبیات نبسته.
در خانه های توهین و اتاق های تحقیر بالیده اند.
در خانه های ترس و تنبیه، در خانه های خشم و خشونت، دستور زبان عشق تدریس نمی شود.
آنها لهجه همدلی و الفبای لطافت را نیاموخته اند.
آنها انسانیت را بلد نیستند.
حالا دیگر دیر است، حالا آنها دندان های تیز دارند و چنگال های خونین. حالا هر زنی صیدی است که باید دریده شود.
من شاعرم از سرزمین زیبایی و عشق می آیم، زورم به تیر و تفنگ و نفرت و خون نمی رسد.
مرا به گهواره ها ببرید، باید کارگاه گلستان را برای نوزادان برگزار کنم. باید سعدی را برای جنین های زاده نشده بخوانم. باید بوی گل را به نطفه های نبسته بیاموزم.
ای سعدی جان!
کاشکی می آمدی و یادم می دادی در گرگستان چگونه از گلستان بگویم
No comment